فاطمه فاطمه است

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

دختر سه ساله

پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۱ ق.ظ

به نام خدا

سر و صدای هیات و دسته‌ی عزاداری محل به گوش می‌رسید. تمام اهل محل، مشکی پوش شده بودند. فاطمه، با اشتیاق زیاد، چادر مشکی‌ جدیدش را برداشت. مادرش به تازگی آن‌را برایش دوخته بود. چند بار آنرا دور خودش پیچاند تا بالاخره بالا و پایینش را پیدا کرد و روی سرش انداخت. با هر حرکتی چادرش عقب‌تر می‌رفت و روسری سرمه‌ای‌اش را هم به عقب می‌کشید و موهای خرمایی رنگ و کم پشت فاطمه را بیشتر نمایان می‌کرد. با وجود این‌که چادر، کش داشت، ولی هنوز هم نگه داشتن آن روی سرش بسیار مشکل بود. مادر و پدر، با لباس مشکی به طرف در آمدند. از چادر سر کردن فاطمه خنده شان گرفت. مادر، چادر پشت و روی دخترش را و روسری‌ای که حالا تقریبا روی شانه‌ها افتاده بود، مرتب کرد و هر سه از در خانه بیرون رفتند.

حال و هوای کوچه، با همیشه فرق داشت. زن و مرد، به سمت مسجد می‌رفتند. همه یکرنگ و یکدل؛ همه مشکی پوش و عزادار .. بعضی از مردها زنجیر به دست بودند و بعضی از زنان، سربندهای "یا حسین" و "یا زینب" بر سر کودکانشان بسته بودند. زنجیرهای پسر بچه‌ها فقط سه رشته زنجیر داشت ولی خودشان هم میدانستند که همین سه رشته زنجیر، آنها را در مصیبت روز عاشورا با فرزندان خردسال امام حسین علیه السلام، شریک خواهد کرد. کم کم صف‌های دسته‌ی سینه‌زنی محل، شکل گرفت. طبل‌ها و سنج‌ها، آماده شدند برای نظم دادن به بزرگترین نمایش دسته جمعی سال؛ برای اعلام ورود دسته به خیابان‌های شهر و برای اعلام وجود خونخواهان امام حسین علیه السلام.

نوحه خوان، پشت بلند گو قرار گرفت و آماده‌ی خواندن شد. فاطمه، از روی شانه‌های پدر پایین آمد و پدر، وارد دسته شد. با وجود این‌که از آن پایین، چیز زیادی پیدا نبود، اما فاطمه محو تماشای اجزای کوچک و بزرگ تشکیل دهنده‌ی دسته‌ی عزاداری شده بود. زن‌ها در انتهای دسته و در اطراف خیابان قرار گرفتند تا بدرقه‌ی راه لشگر نمادین باشند. بالاخره همهمه ها پایان پذیرفت و نظم و هماهنگی حاکم شد. نوحه خوان، شروع به خواندن کرد و دسته، آرام آرام، به حرکت در آمد. صدای سنج‌ها، کوچه را پر کرد و پس از آن، دسته‌ی طبل، بر پوسته‌ی آن فرود آمد و تمام همسایگان دور و نزدیک را از راه افتادن دسته‌ی عزاداری با خبر کرد. صدای پیاپی طبل و سنج به گوش رسید و فضا را عاشورایی کرد. ناگهان، صدای مردی شنیده شد که فریاد زد: نزن داداش نزن! .. یه دقیقه نزن!

صدای سنج قطع شد. صدای جیغ کودکی شنیده می‌شد. ولی مسئول طبل انگار، صدا را نمیشنید. همه ی چشمها در جستجوی صدای مرد بودند. صاحب صدا دوباره فریاد زد: نزن! و به طرف جوان طبل به دست رفت. او که تازه متوجه ماجرا شده بود، چوب طبل را پایین آورد. اکنون دیگر، فقط صدای جیغ و گریه‌ی فاطمه به گوش می‌رسید که پدر را صدا می‌کرد. صدای طبل، او را ترسانده بود. مرد جوان، به طرف فاطمه رفت و در حالی که او را از زمین بلند می‌کرد گفت: چی شد عمو؟ چرا گریه می‌کنی؟ ترسیدی؟ این که چیزی نیست عمو! این طبله. نگاه کن..

ولی فاطمه ترسیده بود و گریه‌اش بند نمی‌آمد. مادر فاطمه که متوجه نشده بود دخترش کی دستش را رها کرده است، به طرف دختر دوید. ولی پدر فاطمه، زودتر رسید و او را از بغل مرد جوان گرفت و از مرد، تشکر کرد. مرد، بغضش را خورد و سرش را پایین انداخت و به نشانه‌ی دوستی، دست به بازوی پدر فاطمه زد و رفت. از گریه‌ی فاطمه، جمعیت، به گریه افتاد. دیگر دست کسی به طبل و سنج نمیرفت. همه به فاطمه‌ی سه ساله که از ترس، به پدرش چسبیده بود دست اورا میفشرد نگاه میکردند که هنوز گریه می‌کرد. مردم، به یاد کودکان خردسال بنی هاشم، اشک می‌ریختند. نوحه خوان، با صدای بغض آلود، شروع کرد به خواندن روضه‌ی روزهای اول محرم که صدای طبل و ولوله، دل دخترکان را به ارتعاش در آورده بود. سر و صدای مردمانی که به سپاه یزید ملحق می‌شدند تا امام زمان خود را بکشند .. روضه‌ی عصر عاشورا که دیگر کسی برای دفاع از حرم نمانده بود، چه برسد به دست مردانه‌ای که ترس دختر بچه‌های یتیم را از آن‌ها بگیرد و نوازششان کند .. روضه‌ی شام غریبان، روضه‌ی اسارت بزرک زادگان و حرمت مداران، روضه‌ی خرابه‌ی شام ..

کجایی رقیه جان؟ ببین! این جماعت، همه خودی‌اند. هر چند دیر رسیده‌اند، اما خودی‌اند.. برای یاری پدر بزرگوارت آمده اند.. برای پاک کردن اشک یتیمی از گونه‌هایت، برای عرض تسلیت به عمه جانت آمده‌اند..

صدای این طبل‌ها به تلافی آن طبل‌هایی که دشمنان پدرت می‌کوبیدند برای لرزاندن دل شما و اعلام جنگ! نکند صدای این طبل را با آن اشتباه بگیری! نکند ..

گریه به نوحه خوان مجال نداد.. فاطمه دیگر دست پدر را نمی‌فشرد ..