فاطمه فاطمه است

۱۲ مطلب با موضوع «دست‌نوشته‌ها» ثبت شده است

غزه

يكشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ۱۰:۳۶ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم.

 

امروز 18 ام آذر ماه 1403، رسما اعلام شد که بشار اسد، سوریه را ترک کرده و حکومت او بر سوریه ساقط شده است. سوریه به دست تروریست‌ها افتاده و برخی، مشغول غارت اموال در سوریه هستند. حتی حرمت حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) را هم نگه نداشته‌اند. صهیونیست‌ها از فرصت استفاده کرده‌اند و به بخش‌هایی از سوریه حمله کرده‌اند. صهیونیست‌ها مشغول تخریب زیرساخت‌های نظامی و دفاعی سوریه هستند.

امروز، همه حواس‌ها به سوریه بود. اما از غزه چه خبر؟

صهیونیست‌ها به بیمارستان کمال عدوان در غزه بیش از 100 موشک و ... زده‌اند، تعدادی از فلسطینیان را شهید کرده و گروهی را اسیر کرده‌اند.

 این کارِ هر روز آن‌هاست.

نمی‌توانم از غزه خبر نگیرم. نمی‌توانم به مردم بی‌گناه غزه فکر نکنم.

طوفان الاقصی زمانی شروع شد که فقط 2 ماه بود پدرم را به خاک سپرده بودیم. مراسم خاک‌سپاری، شامل دقایقی خداحافظی با پدر بود و این خداحافظی، مرا آرام کرده بود. بیشتر هفته‌ها به زیارت مزار پدر رفتن هم به آرام شدنم کمک می‌کرد...

اما جگرم آتش می‌گیرد وقتی به این فکر می‌کنم که در غزه، مردم، عزیزانشان را در گورهای دسته جمعی می‌گذارند و با بلدوزر روی آن‌ها خاک می‌ریزند.

وقتی به پدر و مادرهایی فکر می‌کنم که فرزندانشان زیر آوار ساختمان‌ها مانده‌اند و نمی‌توانند آنها را بیرون بیاورند. ضجه می‌زنند.. 

کودکانی که پدر و مادرشان زیر آوار دفن شده‌اند و امیدی به دیدار دوباره آن‌ها ندارند. بی سرپناه مانده‌اند ..

آتش می‌گیرم ...

خودم را جای آن‌ها می‌گذارم. مرگ عزیز را به همین سادگی نمی‌توانی باور کنی. چه برسد به این که با این شکل ظالمانه، ناگهان او را از تو بگیرند و تو حتی نتوانی کوچک‌ترین کاری برای نجات او یا دفاع از او انجام دهی؛ یا حتی مزار یادبود معمولی برایش فراهم کنی. فکر می‌کنی خواب می‌بینی و تا مدت‌ها به امید بیدار شدن از این کابوس وحشتناک روزگار می‌گذرانی..

غزه و طوفان الاقصی برایم بسیار مهم است.

در حالی که بیش از یک سال است، به طرز فجیعی نسل کشی در غزه در حال وقوع است، سران برخی از کشورهای اسلامی، نه‌تنها به یاری مظلوم نمی‌شتابند، بلکه با صهیونیست‌ها دست دوستی می‌دهند و از منابع عظیم کشورشان برای شرکت در کشتار فجیع غزه استفاده می‌کنند. چرا مردم این کشورها مانند آزادگان اروپا و آمریکا، به این کشتار اعتراض نمی‌کنند و حاکمانشان را مجبور به قطع همکاری با ظالمان نمی‌کنند؟ حاکمان این کشورها مسلمان نیستند؛ چرا که فریاد مظلومیت مسلمانان را می‌شنوند، می‌توانند آن‌ها را کمک کنند و نمی‌کنند. پس چرا مردم این کشورها به حکم قرآن به پا نمی‌خیزند؟

مردم غزه راه امام حسین (علیه السلام) را در پیش گرفته‌اند.

امروز، غزه با طوفان القصی، سوریه با شرایط خاصش، یمن با مبارزاتش و کشورهای عربی با خیانت حاکمانشان، ثابت کردند که اگر علی (علیه السلام) را رها کنی و سقیفه راه بیندازی، نتیجه، عاشورا خواهد شد. ثابت کردند که اگر برای برقراری حکومت الله تلاش نکنی، طاغوت بر تو مسلط خواهد شد.

اگر حکومت طاغوت را پذیرفتی شریک جنایات طاغوت خواهی شد.

به امید دیدن جهانی که زیر سایه عدل منجی موعود، به آرامش رسیده است. آن روز، خواهد آمد و اگر در آن روز، من زنده باشم و این صفحه باقی مانده باشد، ادامه این نوشته را تکمیل خواهم کرد. انشاءالله.

 

درد ریاضی

سه شنبه, ۶ آذر ۱۴۰۳، ۰۸:۵۱ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 

کلاس، شلوغ و بهم‌ریخته است. استاد، هنوز نیامده. جلسه قبل هم کلاس، به دلیل غیبت استاد، تشکیل نشده است و کسی نمی‌داند این جلسه، تشکیل می‌شود یا نه.

جوانی لاغر اندام با قدی متوسط دم در کلاس، از دانشجوها می‌پرسد: کلاس ریاضی پایه رشته مدیریت اینجاست؟

جواب می‌شنود: بله؛ اگر تشکیل بشه.

  • تشکیل میشه انشاءالله.

جوان، وارد کلاس می‌شود و با صدای بلند سلام می‌کند. چند نفر از بین دانشجویان توجهشان جلب می‌شود و با تردید، جواب سلام می‌دهند و بقیه، همچنان به سر و صدا کردن ادامه می‌دهند. جوان، پشت میز استاد می‌ایستد و به دانشجوها نگاه می‌کند. کم کم توجه همه جلب می‌شود تا ببینند این دانشجو می‌خواهد چه چیز را اعلام کند.

  • برای استادتون مشکلی پیش آمده و ایشون دیگه نمی‌تونن بیان سر کلاستون. استثنائاً امروز من آمدم تا براتون استاد دیگه‌ای پیدا کنند.

برای چند لحظه کمی همهمه در کلاس ایجاد می‌شود اما صدای بلند جوان، اجازه شلوغ شدن کلاس را نمی‌دهد:

  • من امروز فصل 4 کتاب شما را تدریس می‌کنم. حضور و غیاب نمی‌کنم اما هر استادی که بعدا بیاد، دیگه این مبحث رو درس نمی‌ده. لطفا تا من تخته رو پاک می‌کنم اگر کسی می‌خواد، کلاس رو ترک کنه.

کلاس پر از همهمه می‌شود. هیچ کس فکر نمی‌کرد این شخص، استاد درس باشد چون ظاهر او بیشتر به دانشجویان ترم 1 کارشناسی می‌خورد. تمام تخته پر از نوشته است و کمی طول می‌کشد تا تمام نوشته‌ها پاک شوند. در این فاصله، بعضی از دانشجویان، با خوشحالی از این که حضور غیاب نمی‌شوند کلاس را ترک می‌کنند بعضی هم ترجیح می‌دهند سر کلاس استادی بنشینند که او را باسواد و با تجربه بدانند، نه این جوان کم سن و سال. به این ترتیب جمعیت کلاس، کمتر می‌شود.

درس، شروع می‌شود. بعضی از دانشجویان فقط با نیت شیطنت و خوش‌گذرانی در کلاس مانده‌اند چون این استاد، به نظرشان، سوژه مناسبی برای خنده است. استاد هم با یک نگاه، در چشمان دانشجویانش می‌تواند نیت آن‌ها را از ماندن در کلاس بخواند.

درس را با سوالاتی در مورد اطلاعات قبلی دانشجوها شروع می‌کند و ارتباط مطالب قبلی با مطالب جدید را توضیح می‌دهد. هر چه دانشجوها بیشتر شلوغ می‌کنند، او، صبوری بیشتری از خود نشان می‌دهد حتی وقتی با بی‌ادبی یکی از پسرها مواجه می‌شود.

گاهی در جواب لودگی دانشجوها، نگاهی می‌اندازد و با لبخند کوچکی تحویلشان می‌گیرد. وقتی درس، به اوج خود می‌رسد، یکی از دانشجوها وسط حرف استاد می‌پرد و می‌پرسد: استاد! اینا به چه درد ما می‌خوره؟

یکی دیگر با بی‌حوصلگی می‌گوید: راست می‌گه ما چرا باید اینا رو بخونیم؟

استاد، تمام سعیش را می‌کند که رشته کلام از دستش خارج نشود. در چنین کلاسی که دانشجویان تا این حد بی‌انگیزه هستند، هم آموزش دادن و هم آموختن بسیار دشوار است. اما درس، ادامه پیدا می‌کند.

یک ساعت از شروع کلاس می‌گذرد. برای فهم بیشتر درس، باید تمرین حل کنند و اگر کسی موفق به حل آن نشود، باید جواب بدهد که کجای درس را متوجه نشده. استاد، کنار میز تک تک دانشجوهایش می‌رود و به حل آن‌ها نظارت می‌کند و اگر کسی چیزی را متوجه نشده توضیح می‌دهد. با این کار تقریبا تمام دانشجوها متوجه می‌شوند که درس، تا این لحظه چه بوده. بعضی، از اینکه در تمام طول کلاس، با شیطنت استاد را دست انداخته‌اند شرمنده می‌شوند چون با توضیحات او، متوجه سواد پایین خود در مقابل دانش استاد می‌شوند.

در انتها، خود استاد، حل تمرین را روی تخته می‌نویسد و یک‌بار برای همه توضیح می‌دهد. به محض پایان توضیح استاد، یکی از دانشجوها که مترصد بود تا صحبت استاد تمام شود، با عجله می‌پرسد: استاد! شما چند سالتونه؟

یکی دیگر می‌پرسد: راست می‌گه چند سالتونه؟ دکتری دارین؟

  • نه بابا! بیشتر از فوق نداره...

باز هم همهمه‌ها به اوج می‌رسند و کسانی که دنبال فرصت می‌گشتند، شماره کفش و شماره شناسنامه را هم از سر لودگی می‌پرسند.

استاد، پس از پاک کردن تخته، سکوتش را می‌شکند و می‌گوید: آخر کلاس، جواب این سوالات رو می‌دم. الان وقت درس دادنه.

در ادامه کلاس، هر دو دقیقه یک‌بار، یک نفر وسط حرف استاد می‌پرد و می‌گوید: خسته نباشید. یا می‌گوید: خسته شدیم. بسه دیگه یا می‌گوید بریم دیگه خسته نباشید.

استاد، همچنان صبورانه، بی ادبی‌ها و لودگی‌های دانشجویان را تحمل می‌کند و تا آخر زمان کلاس، به درس دادن ادامه می‌دهد. یک ساعت و 40 دقیقه گذشته و بیشتر از چند نفر، درست از کلاس استفاده نکرده‌اند. کسانی که از کلاس استفاده کرده‌اند، راضی‌اند و می‌پرسند: از جلسه‌های دیگه هم می‌شه شما بیاین؟

  • نه. باید استاد دیگه‌ای براتون پیدا کنن.
  • چرا؟! ما می‌ریم درخواست می‌دیم که شما استادمون بشین.

یکی از دانشجوها می‌گوید: استاد! گفتین آخر کلاس جوابمون رو می‌دین.

استاد، در حالی که وسایلش را جمع می‌کند می‌گوید: بله الان جواب شما رو می‌دم.

ماژیک متفاوتی که مشخص است متعلق به دانشگاه نیست، از کیف خود در می‌آورد و در حالی که تمام تخته را پاک می‌کند، می‌گوید:

چی پرسیده بودین؟

  • چند سالتونه؟
  • شماره کفش؟
  • شماره شناسنامه؟

استاد می‌گوید: یکی هم این که پرسیده بودید این درس‌ها به چه درد شما می‌خوره.

  • بله بله این یکی خیلی مهمه.

استاد پای تخته می‌نویسد: خدایا پناه می‌برم به تو از ... علمی که سودی ندهد.

همه ساکت می‌شوند و با نگاهشان از استاد، توضیح می‌خواهند؛ بجز یکی که با صدای کمی بلند و با لودگی، از روی جمله می‌خواند.

  • این جمله، قسمتی از دعای تعقیب نماز عصره. وقتی بقیه دعا رو می‌خونین، می‌بینین که علمی که سود ندهد، در کنار موارد بسیار مهمی مثل دعایی که بالا نمی‌رود قرار گرفته. یعنی علمی که سود ندهد انقدر وحشتناکه که نباید دنبالش رفت؛ باید ازش به خدا پناه برد.

یکی از دانشجوها حرف او را قطع می‌کند و با بی‌حوصلگی، خوووب کش داری می‌گوید.

استاد، ناراحتی خود از این بی‌ادبی را مخفی می‌کند و ادامه می‌دهد: خودتان ببینید این جمله، جواب کدام یک از سوالاتتان است.

پس از لحظه‌ای سکوت ادامه می‌دهد: اما ریاضی به دو تا درد می‌خوره. در واقع، در ریاضی، دو نوع مفهوم وجود داره؛ یکی اون‌هایی که در کتاب‎ها نوشته شده و من و امثال من اون‌ها رو درس می‌دیم. این نوع مفاهیم، به درد دنیای شما می‌خوره.

باز هم همهمه.

  • اما نوع دیگه در کتاب‌ها مستتر شده و کسی به شما درس نمی‌ده. کسی که ریاضی رو می‌خونه و می‌فهمه، ازش انتظار می‌ره خودش یاد بگیره. این یکی به درد آخرتتون می‌خوره.

همهمه‌ها به اوج می‌رسه و چند نفر از کلاس خارج می‌شن.

استاد، کلمه فکر کردن را روی تخته می‌نویسد و می‌گوید: جواب تمام سوالاتتون رو روی تخته نوشتم. سعی کنید فکر کردن رو یاد بگیرید تا جواب تمام سوالات زندگیتون رو پیدا کنید.

حالا دیگر کلاس، خالی شده. فقط یک دانشجو هنوز سر جایش نشسته و به همان یک جمله از دعای تعقیبات نماز عصر زل زده. لبخند می‌زند و از پیدا کردن جواب بسیاری از سوالات زندگیش لذت می‌برد.

 

سکه گران شد.

سه شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۲:۵۹ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

امروز قیمت سکه از مرز 7 میلیون تومان گذشت. این روزها قیمت‌ها رو به رشد هستند و همه چیز همین‌طور گران‌تر می‌شود. این وضعیت در طول چند سال اخیر به وضعیت غالب تبدیل شده و هر روز منتظر رشد بیش‌تر قیمت‌ها هستیم.

در جامعه‌ی ما سال‌هاست که مرتب قیمت‌ها افزایش پیدا می‌کنند؛ بی حساب و کتاب؛ با کوچک‌ترین اتفاقی. مردم نگران هستند که این وضعیت تا کی ادامه پیدا خواهد کرد؟ از این به بعد چطور باید زندگی کنند؟ ...

در جامعه‌ی ما عده‌ای هر روز فقیرتر می‌شوند و عده‌ای هرروز غنی‌تر.

درجامعه‌ی ما عده‌ای از آب گل آلود ماهی می‌گیرند و این ماهی‌ها روز به روز بزرگ‌تر می‌شوند.

هر بار که مردم جامعه‌ی ما می‌فهمند که چه ماهی‌های بزرگی نصیب چند نفر شده عصبانی می‌شوند. بعضی‌ها هم احساس می‌کنند که جا مانده‌اند.

در جامعه‌ی ما عده‌ای به این چیزها فکر نمی‌کنند چون درگیر گرفتاری‌های زیادی هستند مثل بیماری و مشکلات خانوادگی و ...

در جامعه‌ی ما گروهی برای خودشان نردبانی درست کرده‌اند و در حال صعودند. هر چه شرایط سخت‌تر می‌شود، نردبانشان بلندتر می‌شود. نردبانشان در آسمان پیش می‌رود و یک روز بقیه‌ی مردمی که گرفتار گرانی و ارزانی و مشکلات بودند، خواهند فهمید که جامانده‌اند. در جامعه‌ی ما عده‌ای هستند که هر شب در قنوت نماز شبشان، دعای ابوحمزه می‌خوانند. قیمت سکه هرچقدر باشد، روزیشان را از صاحب روزی طلب می‌کنند و به وسایل رسیدن روزی نگاه نمی‌کنند. نه این‌که مشکل نداشته باشند، یا در مقابل مشکلات اطرافیانشان بی‌تفاوت باشند یا وظیفه‌ی خود را در مورد طلب روزی فراموش کرده باشند؛ وضعیت موجود را می‌بینند و تحلیل می‌کنند و هر چه از دستشان بر بیاید انجام می‌دهند اما سرگرم بازی‌های دنیا نمی‌شوند.

نردبان بعضی از آدم‌ها به عرش خدا نزدیک شده و ما هنوز به فکر ساختن نردبان نیفتاده‌ایم.

 

Kinds of Love

جمعه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۴۸ ق.ظ

 

 

In the name of Allah

 

I have a lovely friend, Fatima. We know each other since living in the dormitory of university

In the dormitory, everybody liked Fatima and enjoyed living and speaking with her. She made everybody happy and her absence and presence were completely clear. Her home was very far from the university and she went to home rarely. So, when she went home, she did like to stay more.

One day, she went to home and had to come back for an affair. But that affair canceled and I understood since I was at the university. One of our roommates asked me that night: "did you hear that the affair has been canceled?"

  I said: "yes, and I called Fatima to tell her stay home more."

She wondered, "why did you do that? Don’t you like Fatima? Don’t you want her to be next to you?"

Of course I did like, I did love Fatima very much and she knew.

 

It was only the difference between my definition of love and her definition:

  •   I love you means: I enjoy being with you and I like you to be next to me; even if you are not happy with me.

 

  •   I love you means: I like something happen to make you happy. I like to do everything for you; even if it makes me to be in hardship.

 

I told this story for some of my relatives and friends. All of them agreed that the first one is not the meaning of love; it is a kind of “being selfish”. The valuable love is the second one.

Frankly, I thought too much ..  there is a problem .. When you love someone in the second way, you want to do something to make your lover happy. You will be a slave in some sense. You will do anything to make him or her happy; maybe without thinking; even if it is “saying lie”, “killing someone” (!) or any other faults.

This kind of love can make someone more valuable or less.

If you choose a worthy lover, you will do something valuable to make him or her happy, and you will be a more valuable person; and vice-versa.

Now, suppose that you fall in the love with someone who loves you too in the second way, knows your need, does something to satisfy you, and wants you to be a perfect person; wants you to never lie, to be kind with people, to be brave and so on;

Not for the sake of himself, but for the sake of yourself.

In this case, you will grow up with the aid of this love. You will change yourself into a worthy person.

 

Choose your lover carefully, choose a worthy one.

 

Love the unique God (Allah), who is the most worthy lover.

 

 

دختر سه ساله

پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۱ ق.ظ

 

 

به نام خدا

سر و صدای هیات و دسته‌ی عزاداری محل به گوش می‌رسید. تمام اهل محل، مشکی پوش شده بودند. فاطمه، با اشتیاق زیاد، چادر مشکی‌ جدیدش را برداشت. مادرش به تازگی آن‌را برایش دوخته بود. چند بار آنرا دور خودش پیچاند تا بالاخره بالا و پایینش را پیدا کرد و روی سرش انداخت. با هر حرکتی چادرش عقب‌تر می‌رفت و روسری سرمه‌ای‌اش را هم به عقب می‌کشید و موهای خرمایی رنگ و کم پشت فاطمه را بیشتر نمایان می‌کرد. با وجود این‌که چادر، کش داشت، ولی هنوز هم نگه داشتن آن روی سرش بسیار مشکل بود. مادر و پدر، با لباس مشکی به طرف در آمدند. از چادر سر کردن فاطمه خنده شان گرفت. مادر، چادر پشت و روی دخترش را و روسری‌ای که حالا تقریبا روی شانه‌ها افتاده بود، مرتب کرد و هر سه از در خانه بیرون رفتند.

حال و هوای کوچه، با همیشه فرق داشت. زن و مرد، به سمت مسجد می‌رفتند. همه یکرنگ و یکدل؛ همه مشکی پوش و عزادار .. بعضی از مردها زنجیر به دست بودند و بعضی از زنان، سربندهای "یا حسین" و "یا زینب" بر سر کودکانشان بسته بودند. زنجیرهای پسر بچه‌ها فقط سه رشته زنجیر داشت ولی خودشان هم میدانستند که همین سه رشته زنجیر، آنها را در مصیبت روز عاشورا با فرزندان خردسال امام حسین علیه السلام، شریک خواهد کرد. کم کم صف‌های دسته‌ی سینه‌زنی محل، شکل گرفت. طبل‌ها و سنج‌ها، آماده شدند برای نظم دادن به بزرگترین نمایش دسته جمعی سال؛ برای اعلام ورود دسته به خیابان‌های شهر و برای اعلام وجود خونخواهان امام حسین علیه السلام.

نوحه خوان، پشت بلند گو قرار گرفت و آماده‌ی خواندن شد. فاطمه، از روی شانه‌های پدر پایین آمد و پدر، وارد دسته شد. با وجود این‌که از آن پایین، چیز زیادی پیدا نبود، اما فاطمه محو تماشای اجزای کوچک و بزرگ تشکیل دهنده‌ی دسته‌ی عزاداری شده بود. زن‌ها در انتهای دسته و در اطراف خیابان قرار گرفتند تا بدرقه‌ی راه لشگر نمادین باشند. بالاخره همهمه ها پایان پذیرفت و نظم و هماهنگی حاکم شد. نوحه خوان، شروع به خواندن کرد و دسته، آرام آرام، به حرکت در آمد. صدای سنج‌ها، کوچه را پر کرد و پس از آن، دسته‌ی طبل، بر پوسته‌ی آن فرود آمد و تمام همسایگان دور و نزدیک را از راه افتادن دسته‌ی عزاداری با خبر کرد. صدای پیاپی طبل و سنج به گوش رسید و فضا را عاشورایی کرد. ناگهان، صدای مردی شنیده شد که فریاد زد: نزن داداش نزن! .. یه دقیقه نزن!

صدای سنج قطع شد. دسته از حرکت ایستاد. صدای جیغ کودکی شنیده می‌شد. ولی مسئول طبل انگار، صدا را نمیشنید. همه ی چشمها در جستجوی صدای مرد بودند. صاحب صدا دوباره فریاد زد: نزن! و به طرف جوان طبل به دست رفت. او که تازه متوجه ماجرا شده بود، چوب طبل را پایین آورد. اکنون دیگر، فقط صدای جیغ و گریه‌ی فاطمه به گوش می‌رسید که پدر را صدا می‌کرد. صدای طبل، او را ترسانده بود. مرد جوان، به طرف فاطمه رفت و در حالی که او را از زمین بلند می‌کرد گفت: چی شد عمو؟ چرا گریه می‌کنی؟ ترسیدی؟ این که چیزی نیست عمو! این طبله. نگاه کن..

ولی فاطمه ترسیده بود و گریه‌اش بند نمی‌آمد. مادر فاطمه که متوجه نشده بود دخترش کی دستش را رها کرده است، به طرف دختر دوید. ولی پدر فاطمه، زودتر رسید و او را از بغل مرد جوان گرفت و از مرد، تشکر کرد. مرد، بغضش را خورد و سرش را پایین انداخت و به نشانه‌ی دوستی، دست به بازوی پدر فاطمه زد و رفت. از گریه‌ی فاطمه، جمعیت، به گریه افتاد. دیگر دست کسی به طبل و سنج نمیرفت. همه به فاطمه‌ی سه ساله که از ترس، به پدرش چسبیده بود و دست اورا میفشرد نگاه میکردند. هنوز گریه می‌کرد. مردم، به یاد کودکان خردسال بنی هاشم، اشک می‌ریختند. نوحه خوان، با صدای بغض آلود، شروع کرد به خواندن روضه‌ی روزهای اول محرم که صدای طبل و ولوله، دل دخترکان را به ارتعاش در آورده بود. سر و صدای مردمانی که به سپاه یزید ملحق می‌شدند تا امام زمان خود را بکشند .. روضه‌ی عصر عاشورا که دیگر کسی برای دفاع از حرم نمانده بود، چه برسد به دست مردانه‌ای که ترس دختر بچه‌های یتیم را از آن‌ها بگیرد و نوازششان کند .. روضه‌ی شام غریبان، روضه‌ی اسارت بزرک زادگان و حرمت مداران، روضه‌ی خرابه‌ی شام ..

کجایی رقیه جان؟ ببین! این جماعت، همه خودی‌اند. هر چند دیر رسیده‌اند، اما خودی‌اند.. برای یاری پدر بزرگوارت آمده اند.. برای پاک کردن اشک یتیمی از گونه‌هایت، برای عرض تسلیت به عمه جانت آمده‌اند..

صدای این طبل‌ها به تلافی آن طبل‌هایی که دشمنان پدرت می‌کوبیدند برای لرزاندن دل شما و اعلام جنگ! نکند صدای این طبل را با آن اشتباه بگیری! نکند ..

گریه به نوحه خوان مجال نداد.. فاطمه آرام شده بود و دیگر دست پدر را نمی‌فشرد ..

 

Imagine that ..

پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۳۲ ب.ظ

 

Imagine that you have worked too much all the previous years. At last, you could own your home ..

تصور کن که سالها کار کردی و با کار و تلاش زیاد، بالاخره صاحب خونه شدی.

Imagine that your older son has born when you had had some financial problems, then you nurtured him hardly. He is 20 and he is a very clever student in one of the best universities.. Of course you love him ..

تصور کن که پسر بزگترت در اوج مشکلات مالی شما متولد شد و شما سختیهای زیادی برای بزرگ کردنش کشیدین. 20 سالشه و دانشجوی باهوش یکی از بهترین دانشگاه‌هاست.. عاشقش هستی..

Imagine that when you get back to home after a long and hard work day, your kind wife ruins your boredom with her smile ..

تصور کن که وقتی بعد از یک روز سخت و پرکار، به خونه بر میگردی همسر مهربانت با لبخندش خستگی‌هات رو از بین میبره.

Imagine that you have a nice and beautiful lovely daughter, similar to her mother, kind, and kin. You have too many wishes for her and her happiness. She is a teenager ..

تصور کن که یک دختر خوب و زیبا و دوست داشتنی داری، مثل مادرش مهربان و تیز. برای خوشبختیش آرزوهای زیادی داری. یک نوجوانه.

Imagine that your youngest son is 3. You enjoy watching his innocence face that is similar to angels; you forget all of your problems when you hear his energetic voice ..

تصور کن که پسر کوچکت 3 سالشه. از نگاه کردن به چهره‌ی معصومش لذت می بری؛ شبیه فرشته هاست. تمام مشکلاتت رو فراموش میکنی وقتی صدای پر انرژیش رو میشنوی.

Imagine that one day in the morning, you get up ..

تصور کن یک روز صبح از خواب بیدار میشی.

You find some wild people at your home! You did not invite them; you did not let them to inter; but they have interred!  ..

یه عده آدم وحشی رو توی خونه ات میبینی. شما اونه رو دعوت نکردین، شما بهشون اجازه ورود به خونه رو ندادید؛ اما اونها وارد خونه شدن!

What would you do?

تو چکار خواهی کرد؟

Imagine that when you ask them to leave your home, they say: It is not your home any more, it is ours!

تصور کن وقتی ازشون میخوای خونه تون رو ترک کنن اونها میگن اینجا دیگه خونه ی شما نیست! خونه ی ماست!

What would you do?

تو چه کار خواهی کرد؟

Imagine that you try more to eject them. But they have guns, they bind your hands and throw you out, they kill your little son, they hit your daughter, they capture your oldest son, they rob your wife ..

شما بیشتر تلاش میکنید تا بیرونشون کنید، اما اونها اسلحه دارند، دستان تو رو می‌بندند و تو رو بیرون می‌اندازند، پسر کوچکت رو می‌کشند، دخترت رو کتک می‌زنند، پسر بزرگت رو دستگیر می‌کنند و همسرت رو می‌دزدند...

What would you do?

تو چه کار خواهی کرد؟


Imagine that one day some cruel people occupy your home, your land ..

تصور کن یک روز آدم‌های ظالم خانه‌ی شما، سرزمین شما رو اشغال کنند!

Imagine that they kill your little son, pick the limbs of your children to graft for their friends!

تصور کن پسر کوچکت رو بکشند و اعضای بدن بچه‌هات رو بردارند تا به بدن دوستان خودشون پیوند بزنند!

What would you do?

تو چه کار خواهی کرد؟

May be you think that it has never occurred, then why should I imagine such a tragedy?

شاید تو فکر کنی که این اتفاقات هرگز نیفتاده چرا باید چنین فاجعه‌ای رو تصور کنم؟

I tell you,

من بهت میگم،

It has been occurring during the last 60 years, in Palestine! They named the occupied land “Israel” while it had had another name: Palestine.

60 ساله که این اتفاق داره در فلسطین می‌افته! اون‌ها اسم سرزمین اشغال شده رو گذاشتند اسرائیل درحالیکه اسم دیگری داشته: فلسطین.

If you did not know, do a search about it. Ask yourself “why?

اگر نمیدونستی، در موردش تحقیق کن و از خودت بپرس: چرا؟

When you find the fact, declare your opinion.

وقتی واقعیت رو فهمیدی نظرت رو اعلام کن.

If you are sad for Palestinians, tell them. Condole with them.

اگر برای فلسطسنی‌ها ناراحتی بهشون بگو. باهاشون همدردی کن.

All years, at the last Friday in Ramadan (Quds day), millions people have a rendezvous to declare their hatred of occupation of Palestine.

هر سال در آخرین جمعه‌ی ماه رمضان، میلیون‌ها نفر در یک میعادگاه، نفرت خودشون رو از اشغال فلسطین اعلام می‌کنند.

Go and declare your human sense, be a solace to innocence Palestinian children.

برو و احساسات انسانی خودت رو اعلام کن، مرحمی باش برای کودکان معصوم فلسطینی.

Maybe this is the only thing that you can do.

شاید این تنها کاریه که از دستت بر میاد.

 

 

به نام خدا

فرض کنیم دستگاهی داریم که خیلی پیشرفته و پیچیده است، خیلی حساس هست و استفاده از اون، برامون خیلی حیاتیه و در نتیجه خیلی مهمه که درست کار کنه و خراب نشه..

Suppose that we have a complicated machine, so sensitive that is absolutely vital to use. Then, it is very important to work properly.

 مثلا فرض کنیم این دستگاه به قلب وصل میشه و بد کار کردن یا خراب شدنش موجب مرگ می‌شه. سوالی که به طور طبیعی برای انسان مطرح میشه اینه که چطوری میشه طرز استفاده از این وسیله رو فهمید؟ با توجه به این‌که دستگاه، خیلی حساس و پیچیده است، عاقلانه نیست که به شیوه‌ی آزمون و خطا پیش بریم. پس راه عاقلانه چیه؟

For example, it should be connected to your heart therefore, its breakdown will cause death. The common question arise is how you can discover its mechanism to use it correctly. Of course, the trial and error method is not advisable. What is the best way?

وقتی یک دستگاه جدید می‌خریم و اون رو از داخل جعبه بیرون می‌آریم، اولین چیزی که بجز خود دستگاه دنبالش می‌گردیم، کتابچه‌ای هست که طرز استفاده از دستگاه رو توضیح داده. این کتابچه معمولا دردستگاه‌های پیچیده‌تر، قطورتر هست و وجودش، ضروری‌تر.

When you buy a new machine and take it out of its box, at first, you look for a handbook or user guide to know how to use the machine. This handbook is thicker and more necessary for more complicated machines. The more complicated machine, the more necessary and thicker handbook is in need.

گاهی اوقات ممکنه بعضی از کاربران نیاز داشته باشند شخص متخصصی، در مورد خود کتابچه براشون توضیحاتی بده.

Sometimes, users need an expert to explain and interpret the handbook.

پس دستگاهی که خیلی پیچیده، حساس و حیاتی باشه، نیاز به یک کتابچه و یک متخصص داره که به ما یاد بدن چطور باید از دستگاه استفاده کرد.

Therefor each complicated, sensitive and vital machine, needs a user guide and an expert person that teach us how to use it.

 اما سوال دوم اینه که کتابچه و متخصص چقدر قابل اعتماد هستند؟ به چه کتابچه و چه متخصصی میشه اعتماد کرد؟

The second natural question arises, is that “which handbook and which person are trustable?”

تقریبا جواب واضحه نه؟ کتابچه‌ای که داخل جعبه هست قابل اعتماده چون شرکت سازنده، یعنی مرجعی که بیش از همه در مورد دستگاه می‌دونه، داخل جعبه قرارش داده و متخصصی قابل عتماد هست که شرکت معرفیش کرده باشه. و البته اگر هرکس طبق تجربیات خودش در مورد کار با دستگاه چیزی بنویسه یا بگه که با نوشته‌ی کتابچه یا گفته‌ی متخصص در تناقض باشه از او نمی‌پذیریم.

The answer is almost clear, isn’t it? The handbook that exists in the box and someone who is identified by the company- someone who hast the most knowledge about the machine- are trustable. Of course, if someone writes about his experiments with such a machine, contradicting with the handbook or the approval experts’ statement will not be accepted.

واضحه نه؟

Isn’t it clear?

هر انسانی، دو تا دستگاه پیچیده و حساس داره که دانستن طرز استفاده ی اون‌ها خیلی حیاتی و مهمه. یکی جسم و دیگری روح که روح پیچیدگی بیشتری داره و نیازش به کتابچه بیشتر.

Each person has two such complicated and sensitive machine that is very vital to know how to use. His “body” and his “spirit”. The most complicated and sensitive and vital machine in our life.

The spirit is more complicated and the existence of its handbook is more necessary.

چرا وقتی نوبت به مهم‌ترین و حساس‌ترین و پیچیده‌ترین دستگاهمون می‌رسه، به هر کتابچه و هر متخصصی با دیده‌ی اعتماد نگاه می‌کنیم و هرچه که متخصصین مورد تایید شرکت سازنده می‌گن، ازشون اثبات می‌خواهیم؟!

Why we trust each handbook or person about these vital machines, while we reject the real experts (senders from Allah) and the real handbook (holly Quran).

یکی از سوالات جدی که توی ذهن  خیلی‌ها هست اینه که آیا در دنیای تکنولوژی، جایی برای دین وجود داره؟

 

 

The Balance

جمعه, ۱۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۷ ب.ظ

 

 

 

چشم حمید به ترازوی قدیمی دو کفه ای افتاد که در گوشه ای از مغازه قرار داشت. با هیجان گفت: از این ترازوها! خیلی وقته اینها دیگه توی هیچ مغازه ای نیست.

Hamid looked at the balance in the corner of the store and said thrilled: wow an ancient balance. There is not such a balance in stores anymore!

شما که ترازوی دیجیتال دارین از ترازوی دو کفه ای چه استفاده ای میکنین؟

You have a digital balance in the store, why you use such a thing still?

-          این، مال مغازه نیست. مال خودمه.

Mohamad said: it doesn’t belong to the store. It’s mine.

تعجب حمید بیشتر شد و پرسید: مال خودت؟! چیکارش میکنی؟

Hamid had been more surprised and asked: what do you do with it?

محمد با آرامش گفت: گذاشتمش جلوی چشمم که هر روز یه چیزی رو بهم یادآوری کنه.

Mohamad said peacefully: I put it in front of my eyes to remind me something every day.

بعد، یک وزنه‌ی یک کیلویی برداشت و به حمید نشون داد.

-           یادت میاد چطوری باهاش اندازه گیری می‌کردیم؟ مثلا اگر میخواستیم یک کیلو برنج داشته باشیم، این وزنه رو توی یک کفه می‌گذاشتیم و برنج رو توی کفه‌ی دیگه میریختیم. بعد، اونقدر به برنج اضافه می‌کردیم که دو تا کفه با هم برابر بشن. این ترازو عقل آدمه. عقل، وسیله‌ی سنجشه. باهاش میشه اندازه گیری کرد. میتونی هر روز بسنجی ببینی چقدر از اونچه که باید باشی فاصله گرفتی. میتونی هر روز از خودت سوال کنی چقدر مبانی فکری تو، از مبنای اصلی فاصله گرفته. بعضی از آدم‌ها مبنای فکریشون اسلام هست؛ مبنای زندگیشون، روش زندگی پیامبر و امامان معصومه. بعضی از آدم‌ها هم مبنای زندگیشون رو مُد قرار می‌دن. مبنای فکریشون رو تفکرات مادی قرار می‌دن.

Then he showed him a weight and said: can you remember how to scale with it? For example if we wanted to have 1 kilogram of rice, we had to put a 1 kilogram weight in one of plates and pour some rice in another until two plates stand across each other. It meant they are equal. This balance is our intellect. Our intellect is the evaluation device. I can evaluate myself with it to find how much I am far from what I should be. I may ask myself how much the distance between my thinking and the true bases is. The basic of thinking of some people is Islam. Their life is upon the prophets’ life. And some people live depend on fashion or material thinking.

حمید، آرام خندید و گفت: من همیشه فکر می‌کردم عقل، برای سنجش کافیه. همیشه فکر می‌کردم عقل، خودش مبناست. چون همیشه شنیده بودم هر چیز رو باید با عقل بسنجی.

Hamid smiled and said: I’ve always thought that the wisdom is enough for scaling and it is the base. Because I had heard that we should scale everything with our wisdom.

-          درست شنیده بودی. اما عقل، وسیله است نه مبنا. پایه و مبنا رو باید انتخاب کنی. هر کس حق داره مبنای خودش رو انتخاب کنه و خوب، هر راهی یک مقصدی داره و اون مقصد، کاملا مشخصه. اگر مبنای اصلی رو درست انتخاب کرده باشی، عقل، میزان انحرافت از راه رو نشون میده و خطاها رو بهت گوشزد می‌کنه. این‌طوری راهت رو اشتباه نمی‌ری. و به مقصدی که انتخاب کردی می‌رسی. به شرط این‌که کارهای خودت رو توجیه نکنی.  

-       You had heard true. But the intellect and wisdom is the device of scaling not the base or weight. You should choose the base. Each person has right to select and choose his way and each way has its own destination, its own clear destination. If you select the true base, your wisdom can show you the measure of your deviance from the selected way. In this way, you will be in the true way and will receive to the selected destination.

من دوستم یا دشمن؟

چهارشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۶ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم.

خیلی وقتها به این فکر می‌کردم که چه تضمینی وجود داره که وقتی امام زمان ما ظهور کنند، ما جزو دشمنان ایشون نشیم؟

اول گفتم، وقتی امام رو ببینیم، نور ایشون در ما اثر خواهد کرد و ما از دوستان ایشون خواهیم شد.

بعد، به خودم جواب دادم: ابن ملجم مرادی، امام علی رو ندیده بود؟ او که در یک مقطعی از زمان، ارادتمند امام زمانش هم بوده! پس این، نمیشه.

- خوب اگر خیلی عبادت کنیم، خدا کمکمون میکنه که راه رو گم نکنیم.

- از ابن ملجم بیشتر؟ خوارج، به عبادت زیاد داشتن معروف بودند. این هم به تنهایی کاری از پیش نمی‌بره.

- مثلا اونهایی که در زمان امام حسین (علیه السلام بودند) و بر کشتن امام زمانشون متحد شدند و تلاش کردند، شاید گمراه بودند و امام رو نمی‌شناختند! چرا ما توی زیارت عاشورا بر اونها لعنت می‌فرستیم؟

و این سوال برای من باقی موند تا اینکه یه روز، بعد از مدتها، با کمک دوستی، به بخشی از جواب سوالم رسیدم.


امام حسین علیه السلام، در روز عاشورا، برای کسانی که برای قتل پسر پیغمبر دور هم جمع شده بودند، سخنرانی کردند. [بگذریم از این که در بعضی از نقل‌ها گفته شده که بخشی از سپاه دشمن (سی و اندی نفر) متوجه شدند و به سمت امام زمانشون برگشتند و شهید شدند .. اما در هر صورت، واقعه رخ داد.] بنابراین، در روز عاشورا، همه‌ی سپاه دشمن، خبردار شدند که دارند با چه کسی می‌جنگند و با این وجود، به کار خودشون ادامه دادند و در خلق چنین فاجعه‌ای از هم پیشی گرفتند. امام حسین علیه السلام یک جمله‌ی کلیدی در روز عاشورا گفتند که به بخشی از سوال من جواب داد: سخنان من در شما اثر نمی‌گذارد، چون شکم‌های شما از حرام پر شده است...

پس این خاصیت لقمه‌ی حرام هست که باعث می‌شه سخن امام، در انسان اثر نکنه. انگار ورودی دل رو می‌بنده..

خیلی وحشتناکه.. خیلی..

درآمد من حلاله یا ...!


اگر معلم و یا استاد دانشگاه باشم و از مطالعه‌ی مربوط به کلاس و تدریسم کم بگذارم و یا طبق قراردادی که بستم در دانشگاه حضور نداشته باشم،

اگر کارمند باشم و کار خودم رو طبق قرارداد انجام ندم ویا کم کاری کنم و یا درست انجام ندم،

اگر کاسب باشم و از مردم زیاد پول بگیرم یا جنس کم کیفیت رو به جای جنس با کیفیت به مردم بدم، یا ...

 اگر شیرینی فروش باشم و وقت وزن کردن شیرینی، وزن جعبه‌ی مقوایی رو از وزن کل "جعبه + شیرینی" کم نکنم،

اگر راننده تاکسی باشم و گرونتر با مردم حساب کنم یا مثلا وقتی بارون میاد فقط مسافر دربستی با قیمت گرونتر سوار کنم یا بقیه‌ی پول مردم رو کمتر بهون پس بدم چون پول خرد ندارم،

اگر راننده اتوبوسی باشم که زیادتر از حدی که باید تند یا کند حرکت کنم،

اگر پزشک باشم و بیشتر از اونچه که باید از مردم پول بگیرم مثلا زیر میزی بگیرم، یا اگر ببینم چاره ای ندارند بیخودی براشون نسخه ای بنویسم که ...

اگر ساختمان سازی باشم که ساختمان رو محکم نمیسازه ولی پول ساختمان محکم رو از مردم میگیره،

اگر طلافروشی باشم که ...


چقدر راحت میشه پول حرام به دست آورد!

وقتی امام زمانمون بیان، حرفشون در چند نفر از ما اثر می‌کنه؟

بیخیال آقاجان! اینجا نیاین! اینجا یه عالمه از "آقا بیا" ها دروغکی هستند. نکنه دوباره عاشورا بشه! نه!

آقا بیا دیگه!

چهارشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۳۷ ق.ظ

به نام خدا

تاحالا شده کارِت به کار یه نفر دیگه بستگی داشته باشه و اون یه نفر به شدت تنبلی کنه و کاری که باید رو انجام نده؟ کسانی که کار گروهی انجام میدن خوب می‌فهمن چی می‌گم. یا مثلا وقتی سهل انگاری یک کارمند دانشگاه باعث می‌شه حقوق حق التدریس ما عقب بیفته؛ بعد، به تعطیلی دانشگاه بخوریم و این عقب افتادگی مثلا دو ماه طولانی‌تر بشه. بعد از دو ماه امضاء یکی از مسئولین نیاز باشه که رفته فرصت مطالعاتی و n ماه دیگه بر می‌گرده. وقتی این مشکل حل شد، ماجرا به بی‌پولی دانشگاه اصابت می‌کنه... در حالی‌که اگر اون یک نفر به موقع کارش رو انجام داده بود یا سهل‌انگاری نکرده بود، تو هم به موقع، پول خودتو دریافت کرده بودی و بدهی بسیار مهمی رو پرداخت کرده بودی. یا کار خیلی حیاتیی که برای انجامش به شدت به این پول نیاز داری رو انجام داده بودی. (کاری به اثر پروانه‌ای ندارم) حالا تصور کن کارِت، گیرِ چند نفر آدم سهل‌انگار یا تنبل باشه .. وااای چه شود!!

انتظار کشیدن کار خیلی سختیه. خیلی سخت.

سوال من اینه: میزان تحمل ما برای انتظار کشیدن و معطل موندن، چقدره؟ یعنی اگر یه نفر ما رو یک ماه معطل بذاره و کارش رو انجام نده، ما به ستوه میایم و می‌ریم باهاش دعوا می‌کنیم .. یا یک سال .. یا .. چقدر؟ با فرض این‌که همه‌ی زندگی ما به همین قضیه مربوط باشه و به اضطرار منجر بشه، من یکی که تحمل یک روزش رو هم ندارم چه برسه به هفته و ماه و سال.

خیلی از ما از جمله بنده، سال‌هاست که با سهل‌انگاری‌ها، تنبلی‌ها و خودخواهی‌هامون، یک نفر رو که اتفاقا خیلی هم در موردش ابراز محبت می‌کنیم، معطل ..  بهتر بگم "مضطر" کردیم. این رو با خوندن جملاتی در کتاب مکیال المکارم فهمیدم:

در دعای ندبه آمده است: "أین المضطرُّ الَّذی یُجابُ إذا دَعا" یعنی کجاست مضطری که هرگاه دعا کند به اجابت می‌رسد.

و در تفسیر علی ابن ابراهیم قمی در باره‌ی آیه‌ی 62 سوره‌ی مبارکه‌ی نمل "أمَّن یُجیب المضطرَّ إذا دَعاه وَ یَکشِفُ السّوءَ وَ یَجعَلُکُم خُلَفاء الأرض" (یعنی کیست [جز خدا] که دعای مضطر را به اجایت رساند و شما را جانشینان زمین قرار دهد ) ... روایتی نقل کرده است از امام صادق علیه السلام که فرمودند: این آیه درباره‌ی قائم آل محمد علیه السلام  نازل شده است ...

بیش از هزار و صد ساله که ما نشستیم می‌گیم آقا بیا. اما رفتارمون می‌گه آقا نیا. همون که اون بزرگوار فرمودن: ما طالب غائب آل محمد عج الله هستیم نه قائم ایشان.